اپیزود دوم: میرزاحسن رشدیه

 

داستان امروز مربوط به میرزا حسن تبریزی است که به رشدیه معروف هست. البته به او پدر فرهنگ نوین ایران هم می‌گویند.

میرزا حسن رشدیه که بود؟

میرزا حسن سال 1231 در چرنداب تبریز به دنیا آمد. پدرش میرزا مهدی از مجتهدهای خیلی معروف و با نفوذ تبریز بود. میرزا مهدی، پسرش میرزا حسن را از بچگی به مکتب خانه میفرستد. میرزا حسن پسر خیلی باهوشی بود. درس‌هایش را خیلی سریع و جهشی و تند تند می‌خواند و در سن پانزده سالگی لباس روحانیت به تن می‌کند.

میرزا حسن خیلی زود جزو یکی از علمای تبریز می‌شود و در سن 22 سالگی جزو پیش‌نمازهای بزرگ تبریز به حساب می‌آید. میرزا حسن جزو روحانیان روشن فکر آن دوران بود. شخصیت و زمانش صرفا محدود به مکتب و مسجد و بحث با سایر ملاها نبود. از همان نوجوانی روزنامه‌ها و مجلات ممنوعه که در خارج از کشور چاپ می‌شد را دنبال می‌کرد و می‌خواند . در آن دوران سه روزنامه فارسی خارج از ایران چاپ می‌شد تحت عنوان اختر، ثریا و حبل المتین.

بعضی از این روزنامه‌ها به صورت قاچاق به تبریز می‌آمد و میرزا حسن آن‌ها را مطالعه می‌کرد. تا اینکه یک روز در روزنامه ثریا جمله‌ای دید که او را به فکر فرو برد. در ثریا نوشته  شده بود ” در اروپا از هر هزار نفر، یک نفر بی سواد است و در ایران در هر هزار نفر یک نفر سواد دارد و این از بدی اصول تعلیم در ایران است .

 

تحول میرزا حسن با خواندن روزنامه ثریا

تا قبل از خواندن این مطلب پدر میرزا حسن تصمیم داشت او را برای ادامه تحصیل به نجف بفرستد ولی خواندن این مقاله مسیر زندگی میرزاحسن را تغییر داد. حالا میرزا حسن داستان ما تصمیم گرفت به بیروت برود چون که شنیده بود انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها ذر آن‌جا دارالمعلمین باز کرده‌اند. میرزاحسن می‌خواست به آن‌جا برود تا ببیند نظام آموزشی اروپایی‌ها به چه صورت است و آن‌ها چه کار می‌کنند.

دارالمعلمین در آن زمان در زمینه آموزش شهرت جهانی داشت. میرزا حسن دو سال به دارالمعلمین بیروت می‌رود و آن‌جا متوجه می‌شود که غیر از علوم مکتب چیزهای دیگری هم می‌شود در مدارس تدریس کرد. مباحثی مثل فیزیک، شیمی و… از طرفی متوجه می‌شود که در ایران به چه مدل تدریس می‌کنند و ایران چقدر در این زمینه مشکل دارد .

میرزا حسن برای تکمیل مطالعاتش به استانبول رفت تا آن‌جا را هم ببیند و متوجه شود داستان از چه قرار است. در استانبول طرح و نقشه ریختن و برنامه ریزی کردن را شروع کرد؛ حتی یک الفبای صوتی هم اختراع کرد که به روش‌های جدید بچه‌ها را بهتر آموزش دهد.

کارهای رشدیه در فرنگ

میرزا حسن به کمک برادر ناتنی خود در قفقاز اولین مدرسه ایرانی را به سبک جدید تاسیس کرد و با اصول جدید و مدرنی که یاد گرفته بود برای بچه‌ها تدریس می‌کرد. مدتی در مدرسه تدریس کرد تا اینکه بعد از چند سال همراهان ناصرالدین شاه در مسیر بازگشت از سفر فرنگش، به او می‌گویند که یک ایرانی آمده اینجا مدرسه تاسیس کرده، ناصرالدین شاه که این را می‌شنود، تصمیم می‌گیرد از مدرسه بازدید کند و وقتی متوجه می‌شود که چقدر مدرسه  پیشرفته و جدیدی است به رشدیه می‌گوید که به ایران بیا و در ایران این مدرسه‌های مدرن را تاسیس کن برای فرزندان ایرانی!

بعد از این حرف ناصرالدین شاه درباریان و حسودهای نزدیک شاه خودشان را به آب و آتش زدند تا شاه مملکت از این تصمیمش عقب نشینی کند. آن‌ها به ناصرالدین شاه می‌گفتند که این مرد می‌خواهد قانون اروپاییان را در ایران رواج بدهد و این برای سلطنت خیلی خطرناک است. ناصرالدین شاه هم که تحت تاثیر این صحبت‌ها قرار می‌گیرد، قانع می‌شود و به رئیس چاپارخانه دستور می‌دهد که هرطور شده جلوی حرکت رشدیه به تهران را بگیرند و حالا خیلی شیک و مجلسی رشدیه چند هفته در چاپارخانه حبس می‌شود و در نهایت مجبور می‌شود به ایراوان برگردد و هنگامی که بر می‌گردد می‌بیند که ای دل غافل، هرچه تلاش کرده بود به باد رفته. علتش هم این بود که کارگزار سفارت با شایعه و جوسازی علیه مدرسه و تهدید و … وجهه مدرسه را خراب کرده بود.

ولی خب رشدیه بیخیال نمی‌شود و تصمیم می‌گیرد به تبریز برگردد. رشدیه در خاطراتش می‌نویسد که:“من می‌دانستم چه مسیر سختی را پیش رو دارم ولی در فرنگ فهمیدم عامل اصلی تمام نابسامانی‌های ایران بی‌سوادی مردم است. فهمیدم که تنها راه تحول و پیشرفت ایران آموزش و سواد است. سواد واقعی نه سواد قدیمی و بدردنخور مکتب‌خانه‌ها”

رشدیه مهمترین مشکل در مکتب‌خانه را نحوه غلط تدریس می‌دانست که دانش آموزان بدون علت، مجازات و تنبیه‌ می‌شدند. مکتب دارها بچه ها را با چوب و فلک مجبور می‌کردند که طوطی وار اسامی را حفظ کنند. البته توجه داشته باشید که قبل از رشدیه مدارس دارالفنون و مکتب مشیریه و مدرسه نظامی تهران هم وجود داشت که شیوه‌های تدریسشان با مکتب‌خانه متفاوت بود ولی فقط مختص خواص بود(اشراف‌زاده‌ها، سرشناس‌های دولتی، درباریان و …) مردم عادی نمی‌توانستند در آن‌جا درس بخوانند.

رشدیه به ایران بر می‌گردد

رشدیه بعد از ورودش به ایران دوستان و نزدیکانش را جمع کرد تا به شیوه جدیدی که یاد گرفته بود به آن‌ها خواندن و نوشتن یاد دهد(در شیوه جدید رشدیه طی 60 ساعت افراد خواندن و نوشتن یاد می‌گرفتند) و در نهایت سال 1305 اولین مدرسه رشدیه در تبریز تاسیس شد. حالا دیگر روز به روز آوازه رشدیه بیشتر می‌پیچید و مکتب‌خانه‌ها خلوت‌تر می‌شد. روحانیون که دیدند رونق از مکتب خانه‌ها بیرون رفته مکتب خونه و درآمدشان کم شده، مقابله با رشدیه را شروع کردند تا جایی که علمای تبریز فتوای انهدام مدرسه رشدیه را صادر کردند و عده‌ای متعصب با چوب و چماق به مدرسه آمدند و شاگرد و معلم را زیر بار کتک گرفتند. میرزا حسن با دیدن شرایط شبانه فرار کرد و به مشهد رفت.

میرزا حسن بیخیال نشد و بعد از شش ماه دوباره به تبریز برگشت و دومین مدرسه رشدیه را در محله بازار تاسیس کرد. کمی که گذشت باز متعصبین بیکار ننشستند و فتوا دادند و ریختند و زدند و نابود کردند. میرزا حسن مجددا با دیدن شرایط شبانه به سمت مشهد فرار کرد.

مدتی گذشت، کمی آب‌ها از آسیاب افتاد و حالا میرزا حسن مجددا به تبریز برگشت و در محله چرنداب سومین مدرسه را تاسیس کرد. این‌بار متعصبین خیلی بیشتر از قبل عصبانی شدند کل طلبه‌های دینی را برداشتند و فرمان جهاد صادر کردند و مدرسه را با خاک یکسان کردند، چند دانش آموز را زخمی کردند و رشدیه را تهدید به قتل کردند.

اما میرزا حسن بیخیال نشد مدتی بعد چهارمین مدرسه رو در محل نوبر تبریز تاسیس کرد. این بار علما حمله فیزیکی نکردند، نزد پدرش رفتند و اولتیماتوم دادند. از طرفی عکس رشدیه را هم در روزنامه‌ها زدند تحت این عنوان که رشدیه خطری بزرگ برای ایران است. پدرش که دید جو خطرناک شده شبانه میرزا حسن را به مشهد فرستاد.

 

میرزا حسن تسلیم نمی‌شود

میرزا حسن بیخیال تسلیم نمی‌شد برای بار پنجم پر قدرت‌تر به تبریز برگشت و مدرسه پنجم را تاسیس کرد. این مدرسه 357 شاگرد  و 12 معلم داشت، مدرسه بزرگی بود. متعصبین که متوجه شدند باید طور دیگری با میرزاحسن برخورد کرد، این سری مسلحانه به مدرسه حمله کردند و دانش آموزان را مجروح کردند و حتی یکی ازدانش آموزان را هم کشتند. میرزا حسن با دیدن این شرایط بیخیال تبریز شد و به مشهد رفت و آن‌جا برای ششمین بار مدرسه تاسیس کرد. مردم مشهد به صداقت و درستکاری رشدیه اعتقاد داشتن و مدرسه رشدیه توانست سه سال بدون مشکل خاصی به فعالیتش ادامه بدهد تا اینکه کم کم سر و کله متعصبین در مشهد هم پیدا شد. فرمان حمله از سمت علما صادر کردند و حمله خیلی شدیدی به مدرسه انجام دادند. در ابتدای حمله دست میرزا حسن را شکستند و در انتها با شلیک تیر پایش را مجروح کردند. بعد از آن حمله مدرسه تعطیل شد و در آن‌جا میرزا حسن یک شعر گفت:

” مرا دوست ، بی دست و پا خواسته است         پسندم همان را که او خواسته است”

بعد از آن ماجرا میرزاحسن دیگر لباس روحانیت را درآورد و با کلاهش همه جا رفت و آمد می‌کرد. مدتی هم گوشه نشین شد تا جو آرام شود. تنها دارایی که برایش باقی‌مانده بود یک زمین کشت زار بود که آن را هم فروخت و با پولش مدرسه هفتم را تاسیس کرد.

 

خرافه پراکنی و جنگ روانی علیه رشدیه

با تاسیس مدرسه هفتم، دیگر متعصبین به فکر حمله فیزیکی نبودند. از خرافاتی بودن مردم ایران استفاده کردند و جنگ روانی راه انداختند. شایعات خیلی زیادی برای رشدیه درست شد مثلا وقتی می‌خواستند علوم جدیدی را به بچه‌ها یاد بدهند فریاد مقدسین بلند می‌شد که “آخرالزمان نزدیک شده جماعتی بابی و لامذهب می‌خواهند الف و با را تغییر دهند، قرآن را از دست اطفال بگیرند و کتاب به آن ها یاد دهند ”

شیخ فضل الله نوری که جزو روحانیون خیلی مطرح آن دوره بود در جلسه‌ای راجع به رشدیه گفت: “آقایان، شما را به حقیقت اسلام قسم می‌دهم آیا این مدارس جدید خلاف شرع نیست؟ آیا ورود به این مدارس مصادف با اضمحلال دین اسلام نیست؟ آیا درس زبان خارجه و فیزیک و شیمی عقاید شاگردان را سخیف و ضعیف نمی‌کند؟”

رشدیه در خاطراتش می‌نویسد یک روز در قم به سراغ یکی از علما رفتم و از او پرسیدم این همه سنگ اندازی برای چیست؟ آن شخص نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یک جواب جالب داد. گفت: “اگر همه مدارس مثل رشدیه تعمیم پیدا کنند، بعد از ده سال بی‌سوادی از ایران برداشته می‌شود و بازار کار علما کساد می‌شود و دیگر کسی برای علما ارزشی قائل نخواهد بود.

رشدیه در مدارس چه چیزی به بچه‌ها یاد می‌داد؟

اما بیایید بعضی از چیزهایی که در مدارس رشدیه به بچه‌ها یاد می‌دادند را با هم مرور کنیم:

“فرزندانم می‌دانید که امروز برای شما چه عید بزرگی است؟ امروز روزی است که شما از خرابه نادانی به شهر دانایی وارد شده‌اید. تا دیروز ولگرد کوچه‌ها بودید اما امروز شاگرد مدرسه شده‌اید. مردم به کربلا و مشهد و مکه میروند، کربلائی و مشهدی و حاجی می‌شوند، شما امروز اصل حاجی شده‌اید که به مدرسه آمده‌اید. شاگرد مدرسه حرمتش در پیش خدا، از هر کربلائی و مشهدی و حاجی بیشتر است، زیرا که به تحصیل علم وارد شده‌اید. آدم بی سواد مرده است و آدم با سواد زنده، شما امروز زنده شدید، همه می‌دانید که تخم مرغ زیر مرغ می‌ماند و جوجه در می‌آورد. یک تخم صد دیناری یک مرغ پنج قرانی می‌شود. شما مثل یک آدم بی‌قیمت مانند مرغ و خروس با خاک بازی می‌کردید، از امروز شاگرد مدرسه شده و بعد از این با کاغذ و کتاب بازی خواهید کرد. به و به و به! می‌دانید مدرسه چه جایی است؟ مدرسه جای خداشناسی است، مدرسه جای تربیت و تعلیم است، همه علما، همه وزرا، همه بزرگان از مدرسه بیرون آمده‌اند. انشاالله شما هم سعی کنید یکی از بزرگان بشوید. تاریخ امروز را باید تا آخر عمرتان در یادتان نگه دارید که در روز پنجشنبه پنجم ربیع الاول، اول برج میزان 1304 وارد مدرسه شده‌اید.”

اقدامات متعصبین علیه رشدیه

هرچند که رشدیه این صحبت‌ها را انجام می‌داد ولی متعصبین طور دیگری برای مردم جلوه می‌دادند، مثلا در آن دوران، زنگ‌های مدرسه رشدیه از این مدل زنگ‌های قدیمی بود، متعصبین شایعه پراکنی کردند که این صدای ناقوس کلیساست و فتوا دادن کسانی که فرزند خود را به مدرسه رشدیه بفرستند کافرند.”رشدیه صدای کلیسا درمی‌آورد و فرهنگ‌های اروپایی به بچه‌های شما یاد می‌دهد”

ولی رشدیه خیلی اهمیتی به این شایعات نمی‌داد و کار خودش را می‌کرد اما متعصبین هم نمی‌توانستند تحمل کنند. شبانه بمبی درست کردند و با استفاده از باروت کل مدرسه را با خاک یکسان کردند. میرزا حسن به معنی واقعی ازایران نا امیدشد و به قفقاز رفت.

علی امین الدوله در آن دوران صدر اعظم ایران بود وقتی متوجه شد چه بلاهایی بر سر رشدیه آوردند، خودش این سری شخصا از رشدیه درخواست کرد که به ایران برگردد و تحت حفاظت خودش کارش را محکم ادامه بدهد. میرزا حسن هم از خدا خواسته برمی‌گردد و هشتمین مدرسه را در تبریز افتتاح می‌کند.

امین الدوله در خاطراتش می‌نویسد که رشدیه پشتش به من گرم بود، تا زمانی که من در تبریز بودم کسی کاری با او نداشت، من که تصمیم گرفتم به تهران بیایم، رشدیه هم همراه من به تهران آمد. با رفتن میرزا حسن به تهران مدرسه تبریز بسته شد ولی معلم‌ها راه رشدیه را ادامه دادند و هر کدامشان جداگانه با همان مدل بچه‌ها را آموزش می‌دادند.

در تهران مدارس رشدیه تاسیس شد و همه چیز هم خوب بود تا اینکه امین الدوله برکنار شد و میرزا اتابک جایگزین او شد. جبهه و تفکر میرزا اتابک با امین‌الدوله تفاوت داشت. کم کم مشکلات شروع شد و بزرگان و اعیان از ترس اینکه مبادا به مخالفت با اتابک متهم شوند، بچه هایشان را از مدرسه بیرون آوردند و مدرسه تعطیل شد.

آخرین مدرسه رشدیه

علما که دیدند شرایط رشدیه بد شده اهرم فشار را بیشتر وار کردند و شایعات را مجددا شروع کردند و او را به ضد امام زمان و اهل بیت بودن متهم کردند. رشدیه دیگر بیخیال شد به قم رفت و تا آخر عمرش هم در قم ماند. همان سال ورودش به قم مدرسه‌ای تاسیس کرد و به تدریس مشغول شد. اینجا هم علما شروع کردند فتوای انهدام مدرسه را دادند، به مدرسه حمله کردن چند تن از دانش آموزان را کشتند و مدرسه را با کلنگ و تیشه تخریب کردند رشدیه در آن‌جا با دیدن صحنه می‌خندید و یک جمله گفت: “این جاهلان نمی‌دانند که با این اعمال نمی‌توانند جلو سیل بنیاد علم را بگیرند. یقین دارم که از هر آجر این مدرسه، خود مدرسه‌ای دیگر بنا خواهد شد ای کاش زنده باشم و آن روز را ببینم .”

رشدیه چند سال آخر عمرش را کنار عبدالکریم حائری در قم بود و تحت حمایت او به بچه های فقیر و نابینا تدریس می‌کرد و در سن 97 سالگی در شهر قم فوت کرد. وصیت کرده بود “جایی خاکم کنید که هر روز شاگردان مدارس از روی قبرم رد شوند تا از این بابت روحم شاد شود.”

 

و در آخر بد نیست که شعری از نیما یوشیج در وصف رشدیه را باهم بخوانیم:

یاد بعضی نفرات، روشنم می‌دارد

اعتصام یوسف،حسن رشدیه

قوتم می بخشد.

راه می اندازد  و اجاق کهن سرد سرایم، گرم می‌آید از گرمی عالی دمشان.

یاد بعضی نفرات رزق روحم شده است.

وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست

جراتم می بخشد، روشنم می دارد …

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *